بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
در این چند خط قرار است پیرامون اینکه "چرا شعر میخوانیم و شعر کدام درد ما را دوا میکند" به گفتگو بنشینیم، ان شاءالله.
ـ عالم شعر، عالم فرامنطق است.
دنیا منطقی روزمرهات را تصور کن و چرخی در آن بزن تا به چیستی دنیای فرامنطق پی ببری.
در دنیای منطقی، از شیرِ ظرفشویی خانه ها آب بیرون میآید، دست ها در آب خیس میشوند و این همه طبیعی است (بخوانید منطقی).
در عالم منطقی تو اگر زمین خورده ای، زمین خورده ای.اگر شکست خورده ای، بازنده محسوب میشوی و اگر کسی را که دوست داشتی از دست داده ای، از دست داده ای و دیگر زندگی با او معنا ندارد.
دنیای فرامنطق اما نقطۀ مقابل یا شاید نقطۀ بالادستی این دنیاست. در عالم فرامنطق، شیر ظرفشویی میتواند خون گریه کند و دست انسانها میتواند آنقدر به خون آلوده باشد که با هیچ آبی پاک نشود.
در فرامنطق، تو میتوانی در کنار دلخواهِ از دست دادهات تا آخر عمر زندگی کنی.میتوانی پیروز باشی در حالی که شکست خوردهای و "حسین بزرگترین شکست خوردۀ پیروز عالم است" را دکتر شریعتی در عالم فرامنطق به زبان میآورد وگرنه کیست که نداند در دنیای منطق، لشکریان حسین _هرچقدر هم مردانه جنگیده باشند_ شکست خورده به حساب میآیند؟!
- حال با این همه، فایدۀ شعر چیست؟
- شعر، گاه جبران از دست رفته ها را تضمین میدهد و گاه، از دست داده ها را تسکین. گاه نیز به آدمی جهت میدهد و هدف. هدفی که سنگ بنایش در دنیایی دیگر نهاده شده است.دنیای فرامنطق. به مَثَل وقتی در اوج ناامیدی به سر میبری و هیج روزنهای پیش رویت نیست، شاعر از راه میرسد و میگوید:
"یوسف گمگشته بازآید به کنعان، غم مخور".دیگری میآید و میگوید: "این نیز بگذرد" و تا به امروز یک نفر پیدا نشده داد بزند: مردک! تو از کجا میدانی؟ شاید بازنیاید.شاید نگذرد.و اگر نگذشت چه؟!
و این دیوانگیها آنقدر بوده که گاه، صدای شاعر را هم درآورده و گفته:
خواب دیدم نیستی، تعبیر آمد: میرسی! هرچه من دیوانه بودم، ابن سیرین بیشتر. .
ـ سوال: اگر اینطور است، پا گذاشتن در مسیری که هدف و مقصدش گاه دست نایافتنی است حماقت نیست؟ خود فریبی نیست؟ دور شدن از واقعیت نیست؟
پ.ن: جوابی اگر هست با روی باز میشنوم اما جواب خودم بماند برای پست بعد، انشاءالله :)
پست آینده ما اگر باشیم.پست آیندهای اگر باشد! :)
یا رادَّ ما قد فات
چند نظاره جهان کردن
آب را زیر که نهان کردن
رنج گوید که گنج آوردم
رنج را باید امتحان کردن
آن که از شیر خون روان کرده است
شیر داند ز خون روان کردن
آسمان را چو کرد همچون خاک
خاک را داند آسمان کردن
بعد از این شیوۀ دگر گیرم
چند بیگار دیگران کردن
تیز برداشتی تو ای مطرب
این به آهستگی توان کردن
این گران زخمه ای است نتوانیم
رقص بر پرده گران کردن
یک دو ابریشمک فروتر گیر
تا توانیم فهم آن کردن
اندک اندک ز کوه سنگ کشند
نتوان کوه را کشان کردن
تا نبینند جان جان ها را
کی توان سهل ترک جان کردن
بنما ای ستاره کاندر ریگ
نتوان راه بی نشان کردن
#دیوان_شمس
پ.ن: بعد از نماز، از توی کتابهای داخل مسجد کوی، چشمم خورد به دیوان شمس.باز کردم و گرفتار شدم.
من تشنۀ شنیدن، مولوی هم انگار تشنۀ گفتن.ولم نمیکرد!
. یا رادَّ ما قد فات .
خوشحال از درست شدن انتخاب واحد و اینکه تمامِ چهار واحدِ باقی مونده رو توی یه روز جمع کردم به سمت کتابخونۀ مرکزی دانشگاه حرکت می کنم، تا هم #ویکنت_دو_نیم_شدۀ ایتالو کالوینو رو تحویل بدم و هم دل به دریا بزنم و برم سراغ آتش بدون دود.
خانم کتابدار راهنماییم میکنن به سمت کتاب های نادر ابراهیمی و منی که مبهوت کتاب ها شدم رو به حال خودم رها میکنن. درست کنار تمام کتاب های نادر یه قفسه پر از کتابای محمود دولت آبادی توجهم رو جلب میکنه. تموم کتاب هایی که آرزوی خوندشون رو داشتم و دارم. . کلیدر، مدار صفر درجه. .
یکی یکی تورق می کنم و در نهایت جلد یک، از هفت جلد آتش بدون دود رو برمیدارم و بهش خیره میشم. و ترس برم میداره. ترس از اینکه الان، دم کنکور اسیرش بشم. تصویر تمام کتاب های پر حجم حقوق که باید تا دو سه ماه دیگه بهشون مسلط بشم مثل فیلم از جلوی صورتم میگذره.
حس بدیه. منِ شاعرم میگه: کلی راه اومدی دیوانه، برش دار. . اما. .
کتاب رو توی دستام محکم فشار میدم و به سمت در خروج حرکت میکنم اما باز برمیگردم و یه نگاه به کتابا میندازم. شاید میخوام نادر حواسش پرت بشه و نفهمه چیکار میخوام بکنم و کمتر شرمنده بشم.
یه دفه کتاب رو میذارم سر جاش و فرار میکنم، با قدمای تند، بدون نگاه به پشت سر.
و هنوز نمیدونم چرا فرار کردم.
شاید چون از نادر خجالت کشیدم.
یا شاید چون عذاب وجدان میگرفتم با خوندنش وسط این همه گرفتاری.
شایدم فرار کردم چون به نظرم روزانه نوشت امروز وبلاگم با فرار، جذاب تر به نظر میومد!
کسی چه میدونه. .
تا حالا شده برای جور شدن بساط پست جدیدتون یه کاری رو انجام بدید؟!
#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران
یکشنبه چهارده مهرماه یکهزار و سیصد و نود و هشت هجری شمسی.
+این روزا دو تا کتاب خوب خوندم به لطف خدا.
در مورد ویکنت دو نیم شده بعداً خواهم نوشت ان شاءالله اما کتاب دوم که بهتر_بنویسیم بود از جناب رضا بابایی، خیلی بهم توی پیدا کردن نگاه های تازه کمک کرد و برعکس انتظارم از یه کتاب در مورد ویراستاری و بهتر نوشتن، به جای یه متن خشک با متنی ساده و صمیمی روبروم کرد.
برشی از کتاب:
. برای پیشرفت در هنر نویسندگی دو توصیۀ مهم و کلی وجود دارد که به قطع کارساز است: نخست اینکه تا میتوانیم باید نوشتههای خوب و زیبا را بخوانیم و دوم اینکه توصیۀ اول را جدی بگیریم؛ یعنی گمان نکنیم که از راهی غیر از خواندن آثار ممتاز، در نویسندگی میتوان به جایی رسید. بهترین کلاسهای آموزش نویسندگی، در میان سطرهای یک نوشتۀ خوب برگزار میشود و موثر ترین گام را آنگاه برمیداریم که فلم به دست میگیریم و مینویسیم.
پ.ن: کدوم یکی از کتاب های محمود دولت آبادی رو خوندید؟
پرندۀ اول_ تو میدونی برای رسیدن به "دشت همیشه بهار" باید از کدوم طرف برم؟
پرندۀ دوم_ "دشت همیشه بهار"؟!
پرندۀ اول_ آره، همون جایی که هیچ کس کاری باهات نداره و اذیتت نمی کنه و همه چی خوبه.
پرندۀ دوم_ آها فهمیدم! منظورت "دشت ترسوها"ست؟!
پ.ن: تابستون با امیرعلی 4/5 ساله از اصفهان چند تا پویانمایی خوب دیدیم. یکیش همین بود: پرندۀ دوست داشتنی.
دلم برای امیرعلی تنگ شده. .
+ابوسعید ابوالخیر را گفتند فلان کس بر روی آب میرود. گفت سهل است، وزغی و صعوهای نیز بر روی آب میرود. گفتند که فلان کس در هوا میپرد، گفت زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد! گفتند که فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میرود، شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.
++ میگن یه بار دکتر مصدق با ناراحتی میره خونۀ مادری و یه گوشه پتو میکشه رو سرش با حالت شدیداً ناراحتی میخوابه. مادرش وقتی میاد میگه چی شده؟ چرا ناراحتی؟ دکتر رومه رو بیرون میاره و به مادر نشون میده که ببین چیا در مورد من نوشتن!
مادر با پا میزنه بهش که پاشو! پاشو! خودتو لوس نکن، اگه قرار بود با این چیزا بهت بربخوره و ناراحت بشی نباید میرفتی حقوق، باید میرفتی پزشکی میخوندی! پاشو. .
(نیازمند منبع)
++ حالا هرکس می خواد فرار کنه به سمت دشت همیشه بهار، بسم الله.
اگر به همین سادگی است؛ اگر این طور خوشحال ترید؛ اگر تمام مشکلات تان با همین کوتاه شدن شلوارها و افتادن _تصادفی_ روسری هایتان حل می شود؛ گله ای نیست. ما یقه ی چشم هایمان را محکم تر می بندیم.
مگر بازی نیست؟ ما هم بازی! ما چشم می گذاریم. ما تا هر وقت که شما بگویید و بخواهید چشم می گذاریم اما.
اما خدا را! جایی نروید که نشود پیدایتان کرد. خدا را! گم نشوید. این بازی ارزشش را ندارد. اصلا بیایید برگردیم. بیایید دیگر بازی نکنیم.برنده شما!
بیایید برگردیم. .
:(
#روزانه_نوشت_دانشگاه_تهران
بسم ربِّ الحسین
با حسین (ع) همراه بودیم. در هیچ منزلی فرود نیامد و از هیچ منزلی کوچ نکرد، مگر یحیی بن زکریا و شهادت او را به یاد آورد
و می فرمود:
- از پستی دنیا در پیشگاه خدا همین بس که سر یحیی بن زکریا را برای زن کاری از کاران بنی اسرائیل هدیه بردند.چهل منزل با حسین (مقتل)
علی اکبر رنجبران
صفحه 62
الحمدلله الرحمن این کار، رزقی بود که محرم امسال بر زبان ما جاری کردند (یکی از دوستان به جای بحر طویل بهش می گه نمایشنامه ی صوتی :) ، هر طور راحتید صداش کنید!)
با نوای حاج محمد یزدخواستی
متن شعر: ادامه مطلب
پ.ن: بی نهایت ممنونم از دوستانی که در اینجا با راهنمایی هایی که انجام دادن باعث به دنیا اومدن یه کار غیر تکراری شدن و قطعا در ثواب کار شریک هستند.
پ.ن دو: لطفا اگر به دنبال حسینی دست و پا بسته و بی کس و بیچاره و حسینی به دور از ت و مسائل روز هستید به این کار گوش ندهید.
پ.ن سه: در مورد حضرت یحیای نبی (ع) و شهادت شون هم اینجا مطالب خوبی پیدا خواهید کرد.
ادامه مطلب
درباره این سایت